مادری فرزندش را از دست داده بود ودر فراق او سخت می گریست.هرکس نزد مادر می آمد او را دلداری می دادواز می خواست دست از گریه و زاری بردارد. یکی می گفت که با گریه کودک به دنیا بر نمی گردد وآن دیگری می گفت که دلبستن به هر چیزی در این دنیا کار بیهوده ای است و انسان عاقل باید به هیچ چیز این دنیا ی فانی دل نبندد، در این اثنا شیوانا از آن محل عبور میکرد و صدای ناله وضجهء زن را شنید. بالای سرزن ایستاد وبا صدای بلند گفت:"گریه کن مادر من! او دیگر بر نمی گردد ودیگر نمی توانی صورت وحرکات اورا شاهد و ناظر باشی. تا دیر نشده هر چه می توانی گریه کن که فردا وقتی از خواب برخیزی احساس می کنی که دیگر این احساس دلتنگی را نداری وچهل روز بعد دیگرکمتر به یاد دلبندت خواهی افتاد. پس امروز را تا می توانی گریه کن !
نقل می کنند که زن از جای بر خواست، مقابل شیوانا ایستاد و در حالی که سعی می کرد دیگر گریه نکند گفت:"راست می گویی استاد!الان اگر گریه کنم دیگر اورا فراموش می کنم، پس دیگر برایش گریه نمیکنم تا همیشه بغض نترکیده ای در درون دلم باقی بماند و خاطره اش همیشه همراهم باشد" زن این را گفت و سگوار از شیوانا دور شد.
شیوانا زیر لب گفت :"ای کاش زن همین جا گریه اش را می کرد وهمه چیز را تمام
می کرد.او بار این مصیبت رابه فرداهای خودش منتقل کرد ودیگر نمی تواند آرام بگیرد